پرواز سپید

در مسلک ما معنی پرواز چنین است، با بال شکسته به هوای تو پریدن …

پرواز سپید

در مسلک ما معنی پرواز چنین است، با بال شکسته به هوای تو پریدن …

پرواز سپید

سلام.
اینجا آسمان قلب من است جایی که در آن پرواز می کنم. ابرهای تخیلاتم، نم نم غصه هایم، برق نگرانی هایم، و نسیم امیدهایم را در آن خواهم دید. . مهدی خورشید این آسمان
مهدی جان
در مسلک ما معنی پرواز چنین است
بابال شکسته به هوای تو پریدن



از آنجا که اسلام دینی سیاسی ست بدون شک من به مسائل سیاسی هم خواهم پرداخت.




دوستان عزیزم که به این آسمان سر می زنند؛ لطف کنند و از درج نظراتی همچون عالی، خوب بود، حرف نداشت، ++(با هر تعدادی)، لذت بردم و ... خود داری کنند!تا الان تایید شده و البته پرواز سپید، از نویسندگان این نظرات به خاطر حسن نیتشون به شدت سپاس گذار بوده و هست! ولی این دست نظرات، همیشه نویسنده وبلاگ رو به شدت دچار رعد و برق روانی کرده است! اگر واقعا از مطلبی لذت بردید اما حرفی برای گفتن نداشتید لطفا فقط به ذکر یک صلوات اکتفا کنید! خیلی خیلی ممنونم.



*اگر بتوانیم بال‌های عاطفۀ خود را برای عموم مردم بگشاییم، پرواز خواهیم کرد و اگر مانند ابرها بر سر همۀ انسانها سایه بیفکنیم، باران خواهیم شد



اگر از بالا نگاه کنیم مشکلات را کوچک خواهیم دید و هرچه بالاتر برویم جاذبۀ زمین برای ما کمتر خواهد شد، آنگاه می‌توانیم پرواز را تمرین کنیم.*
* استاد پناهان*

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

۳۰ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

از بین قبرهای قبرستان رد می شدم

روی زمین کنار سنگ قبر کوچکی نشسته بود.

جمعه بود و همه قبرها کنارشان پر بود از فاتحه خوان و زائر.اما این یکی تنها بود.

خانمی با کلاه و شال کرم شکلاتی و مانتوی کوتاه کرم شکلاتی و چکمه های عاج دار قهوه ای، که از پایش در آورده بود و کنار سنگ قبر کوچک گذاشته بود. مثل دختر بچه ای بی پناه در کنار قبر چمباتمه زده بود و به خاطر سرما دستهایش را گره زده، در زیر شکمش فرو برده بود. اما هیچ کدام از این ترفندها نمی توانست سرمای وجودش را کاهش دهد! برای فرار از گزندگی این سرما دائم به جلو و عقب تکان می خورد...

پرواز سپید
۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۸ ۷ نظر

 

دلم بهانه گیری می کند...

چند روزیستـــــ...

دائم به دیواره های خانه قلبم چنگ می زند و ناله می کند...

دلم دلش ویارهای زنانه کرده!

طفلک دلم دلش می خواهد...

بر روی صندلی ننویی ای که نیستـــــ...

رو به پنجره ای که نیستــــ...

باز شده رو به باغی که نیستـــــ...

در خانه باغی که نیستـــــ...

برای نوه ای که نیستـــــ...

با آرامش لطیفی که نیستــــ...

با لبخند رضایتی که نیستــــ...

جوراب ببافم...


بیچاره دلم!

دلش تمام کار های زنانه ای را می خواهد که نیمه کاره گذاشته ام!

رومیزی روبان دوزی ام را...

دستکش فینگر لس قلاب بافی ام را...

کیک ها و ژله های تزیینی دوست داشتنی ام را...

طفلک دلم پیر شده است...

دل دلم نوه می خواهد...

آخر از پسر 5 ساله ای که همسری برایش نیست؟!

دلم ناله می کند و من که نگاهم به تمام پسران ودختران کوچک سرزمینم می افتد و آرامشی که حق آنان هستــــ...

اما نیستــــــ...

دختران و پسران معصوم سرزمینم که بهترین جوانان تاریخ سرزمین ایران هستند...

دختران و پسرانی که با وجود همجه های عظیمی که هستــــ...

پاکی خود را حفظ کرده اند...

که برای اقتداری جنگیده اند...

که الان به مدد بعضی وطن فروشان نیستـــــــــ...

دختران و پسران کوچک سرزمینم...

که نیاز به دستی برای یاری دارند که نیستـــــــ...


دل من بزرگی کن و کمتر به خانه قلبم تیـــز، چنگ بزن...


غصه جوانان پاک سرزمینم برای زخمیِ دلم کافیست

آهــــــــــ

دل من هنوز باید بر فرق سرت عمود آهنین بزنم...

تا دستان نالایقم همچون عموی خوبم عبـــاســــ

لایق فدا کردن در راه امامم شود!

آه از سوز دل عمویم عباســــ

که فریاد اکبر جوان را به زمان ارباً اربا شدن، شنید...

ناله های قاسم نوجوان را در زیر لگدمال سم ستوران شنید...


آخ از دلـــــِ تنــــگــــِ عباســــِ علیـــــــ


آهـــــــــــــــــــــــ

 

رحم الله عمی العباســـــ

رحم الله عمی العباســــــ
پرواز سپید
۲۷ دی ۹۴ ، ۱۵:۵۵ ۱۴ نظر

 

 

 

آهاااااااااااااااااایـــــــــــ بیداران عالم! جامانده اید از قافله حق طلبی؟!!!


کجاست فریادگری که فریاد کند بیداد ظالمان را؟


کجاست اهل دردی که وای زند به نای چروکیده تاریخ این بیداد را؟


آهااایــــ بیداران عالم کجایید؟


خون سرخ شهید را به جوش آورده اند


به جوش آیید و با هم برآورید این بانگ  را:


آآآــــــــی آل سقوط ! ننگ بر شما که این زخمی که بر تن شیخ ما زدید جز زخم عشق نبود...


جوشش عشق است در می ناب خونی که در راه عدالت ریخته شد..


زهی خیال باطل...


زهی سست پنداری...


این فریاد هیهات من الذلة که بر تارک تاریخ شیعه نقش نشین شده شده است...


با مصلوب کردن پاک مردانی چون نمر ها و زکزاکی ها خاموش نخواهد شد!


باشد که این فریاد ما را جزء دسته الذین استضعفوا فی الارض کند


بکشید...


خون بریزید...


به صلیب بکشید...


ما جز به راه حسینمان نرفته ایم!!!


و این برای ما افتخاریست و برای شما نـــنـــگـــــــــ

 

ننگ ابدی بر شما ای فرزندان معاویه لعیـــــن

 

نه با یک حنجره که با تمام نای زمین فریاد خواهم زد:

 

لعنة الله علی آل سعود

 

 

پرواز سپید
۱۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۶ ۱۳ نظر

دارم روزهای بی خورشید رو می گذرونم

پرواز سپید
۰۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۶ ۹ نظر

رز قرمز را هیچ گاه دوست نداشتم...

به نظرم گلی هرجایی و هرزه بود..

بو هم که نداشت...

هیچ بویی از نجابت نبرده بود...

مثل زنی که در آغوش این و آن لطافت خود را از دست داده بود...

عطر عفاف را...

به جای آن رز زرد به نظرم مغموم و دلخسته بود...

و این غم او را دلربا میکرد...

غروری که در وجنات رز زرد می دیدم و دامن کشی اش از اغیار برایم ارزنده بود...

اما گل همه گل ها محمدی... وای محمدی...

عشق بود گل محمدی...

می خندید به رویم...

مثل دخترک باکره شلخته ای که هنوز دندان هایش نوازش مسواک صبحگاهی را تجربه نکرده است!

دخترک همیشه شاد بود و با وجود تیغ هایش مرا به خنده وامی داشت...

تیغ های دخترک چموشی بکر بودنش بود و به یادم می انداخت که او با این تیغ ها از خود محافظت می کند...

وقتی گل محمدی را می بوییدم عطر دل انگیزش تمام ریه هایم را پر می کرد...

بی پدر بد هواییم می کرد...

وقتی می بوییدمش دیگر دوست نداشتم نفس بکشم...

شاید که تا همیشه عطر عفاف محمدی در سینه ام بماند!

گل وحشی و شلخته محمدی ام همیشه عفیف بود و عطر نجابت خاردارش همیشه در سینه ام می مانَد...

پرواز سپید

94/10/1



پرواز سپید
۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۸ ۴ نظر

تو در آن هنگام که پیر می فروش را ملاقات کردی، دانشجویی بودی مالکی مذهب و چه زیبا عشق تو را استحاله کرد...


پرواز سپید
۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۰ ۲ نظر

یکی از کسانی که تمام دنیا به مجاهدت او در راه عدالت و رفع ظلم از دنیا، اقرار کرده اند حضرت امام خمینی( رحمة الله علیه) می باشد. این مرد بزرگ تاریخ آن قدر در آرمان عدالتخواهی و جهاد در راه خدا غرق شده بود که هر کس به او نزدیک می شد از این انوار الهی استفاده می کرد و خود نیز در زمره مجاهدان راه خدا و سربازان راه عدالت قدم می گذاشت.


پرواز سپید
۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۸ ۴ نظر

چندی پیش تلویزیون ایران، سریالی کره ای پخش کرد با نام سرنوشت. در این سریال جریان یکی از وقایع تاریخ کره روایت می شد؛ که یکی از قهرمانان ملی کره به اسم چوی یونگ ،در آن نقش بارزی داشته و توانسته است یک شورش بزرگ در گوریو(یکی از چهار امپراطوری کره آن زمان) را کنترل کند.

پرواز سپید
۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۱ ۸ نظر



هنوز تا فهمیدن چرایی نبودنت فاصله زیادی داریم...

آنجا که می گوییم "به من چه"

از تو دورتر شده ایم!

پرواز سپید
۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۳ ۸ نظر

امروز رفتم موسسه دقیقا معلوم شد قراره چی کارکنم!

کلا با دکتر سخت میشه کار کرد! همین... بخونید تا اخرشو...خخخخخخخ

ولی خوب بود. از این که فکر کنم دارم تلف میشم کلافه میشم! ولی امروز قشنگ معلوم شد کار من چیه و در مورد شروع کار حرف زدیم.

خوبه احساس میکنم در جریانم. از گندیدن متنفرم!

غرض از پرچونگی..

وقتی داشتم با عبدالله (دوستم. خانومه! خودش آی دی اینترنتیشو این طوری انتخاب کرده!خخخخخخخخ) می اومدیم سمت ایستگاه یه مادر میانسال و دخترجوونش رو دیدیم، که یه ساعت طلایی زنونه دستشون بود و هرکی رد میشد می گفتن فروشی...فروشی...ساعت فروشی...

از کنارشون اول رد شدیم ولی یکم که جلوتر رفتیم، عبدالله گفت: اونا مشکل داشتن. بذار ببینم چی می خواستن!

- : ول کن، اگه پول نداری سمتشون نرو! تو که نمی تونی کمکشون کنی اصلا نرو جلو!

ولی گوش نکرد. من دورتر ایستاده بودم. یکم که گذشت وسط حرفاشون رفتم جلو ببینم چیه...

شنیدم دختر می گفت: بابام زندانیه و ما از شهرستان(نمی دونم کجا) اومدیم تا بابامو ببینیم. ولی الان پول کم آوردیم به مسافر خونه 80 تومن بدهکاریم که می خوایم با فروش این ساعت پولشو در بیاریم. یکم هم بیشتر داشته باشیم که بتونیم تا چند روز دووم بیاریم...

گفتم: برید از بهزیستی و یا 118 سراغ بعضی جاها رو بگیرید که کمک می کنن به خانواده های زندانیا.

البته بگذریم از این که فقط میخواستم امیدوارشون کنم، ولی خودم هم به وجود همچین جاهایی و کمک کردنشون، مطمئن نبودم!

بعدشم گفتم: ما اگه پول داشتیم اینو ازتون می خریدیم، ولی الان اصلا پول نقد همراهمون نیاوردیم!

یکم که گذشت... خداحافظی کردیم و اومدیم که بریم...

یه ذره دور شدیم بازهم عبدالله گفت: به نظرت راست می گفتن؟

- : این به ما ربطی نداره! اگه می تونی و می خوای کمکشون کن و اگه نمی تونی یا نمی خوای برو. قضاوت کار ما نیست!

- : یعنی به نظرت شماره موبایلمو بدم که اگه مشکلی پیش اومد بزنگن؟

- : اگه می خوای این کارو بکن، چون بدهکار خودت می مونی!

دوباره رفت سراغشون...


این دفعه منم همراهش رفتم  وقتی رسیدیم دیدیم که یه آقایی داره باهاشون صحبت می کنه. راستش یکم از مرده خیلی خوشم نیومد! ظاهر بدی نداشت ها ولی به دلم نمی نشست! یه جوری بود! گفت: من پول نقد ندارم میرم از بانک براتون میارم و رفت که بیاره.


 یکم بیشتر با مادر و دختر حرف زدیم و آشنا شدیم... کار مادر و این که درآمد دارن توی شهرستان یا نه و این که دختر یکم نسبت به پدر خشم داره و این که دختر نامزد کرده...(MI6 چرا سراغ من نمیاد استخدامم کنه؟!! ههه)

یه برگه از توی کیفم درآوردم و توش اسم و شماره تماسمو نوشتم و البته ایضا عبدالله رو.

وقتی داشتیم حرف می زدیم یه دفعه یاد اون 100 تومنه توی کارتم افتادم، که می شه از یه مغازه نقدش کنم و بدم بهشون؛ آخه عبدالله یه 20 تومنی که داشت رو بهشون داده بود و این جوری اون پولی که می خواستن از فروش ساعت در بیارن جور می شد؛  فوقش ساعتو ازشون می گرفتم!

داشتم توی کیفم دنبال کارت بانکیم می گشتم که یهوووو یاد یه چیز خوبببب افتادم!!

چند روز قبل همین جوری الکی یه کارت هدیه 100 هزار تومنی که هدیه یه همایش بود رو توی کیفم دیده بودم. همون موقع گفتم این اینجا چیکار میکنه؟ ولی یادم رفته بود ورش دارم بذارم توی کشو! یه دفعه یادم افتاد که ممکنه هنوز اونجا باشه. کیفو انداختم توی دست عبدالله و گفتم اینو بگیر ببینم!!!

دست کردم توی جیب کیفم و پاکت کارت رو در اوردم و گرفتم دم صورت دختر و با یه لبخند گندهههه گفتم: دیرررییینننن...بیا این مال توئه!!

(شلختگی هم به درد خورد!خخخخخ)

دختر گفت: این چیه؟

گفتم: پول دیگه! این یه کارت هدیه 100 هزار تومنیه اونم برای تو!! دختر که تا اون موقع نا نداشت حرف بزنه، یه دفعه مثل این که منتظر باشه از چشماش قطره های بزرگ اشک شروع به ریختن کرد!!

خیلی تشکر کرد!!!!! گفت خدا شما رسونده! منم کلا نمی فهمیدم چی داره میگه؟ با کی کار داری؟! می خواستم فقط نگرانی دوستم کم بشه!خخخخخخ(اینا رو توی دلم می گفتم)

مادره ساعتو گرفت جلوم که بگیرید...

منم که دیگه بدجور جو مرام گرفته بودم گفتم: شما گفتید 120، من که 100 بیشتر ندادم!! نمی تونم ساعتو قبول کنم!

مادره انگار منتظر باشه، ساعتو گذاشت توی جیبش. ساعت خیلی بیشتر می ارزید شاید دوبرابر ولی چون پول لازم بودن داشتن با این قیمت می فروختن!

منم خداییش توی مرامم نیست از پول لازم جماعت چیزی بِکَنَم!

خلاصه داشتیم می رفتیم که یه دفعه اون آقاهه که رفته بود پول بیاره، داشت برمی گشت، ما رو دید،

گفت: خانوم به نظرتون راست می گن این دوتا خانوم؟

گفتم بهش: کار ما نیست که بفهمیم راست می گن یانه؛ کار ما اینه که ببینیم باید کمک بکنیم یانه! ما با کمک به اونا به خودمون کمک می کنیم تا خودمونو از سوء ظن نسبت به دیگرون حفظ کنیم! در ضمن فکر نمی کنم دوتا خانوم، اونم این بخش شهر، اونم این وقت شب، برای تظاهر یا کلاهبرداری بیان این طور ابراز نیازکنن!

- : پس شما می گید راست می گن؟

- : اصلا بهش فکر نکردیم! فکر کردیم که باید کمک بکنیم یانه! همین

این جوری اون مرد به سمتشون رفت. ولی من قبلا به اون دوتا خانوم گفتم که خیلی با اون آقا دم خور نشن! راستش اصلا به مرده شک داشتم! دیدم پولی هم که آورده بود خیلی کم بود. یعنی در حدی نبود که کار اون خانوما راه بیفته. و البته موقع کمک بازم فقط یه 5 تومن کمک کرد! فحش بود رفتارش!!!!

خلاصه اومدیم....

توی راه به عبدالله گفتم: یه لگد باید بهت بزنم!

گفت: چراااااا؟

گفتم: آخه باعث شدی من 100 تومن کمک کنم! نمی ذاری بی تفاوت بشم به دورو برم! عاشقتم... به خاطر همین که منو سرحال نگه می داری، باید کتک بخوری!خخخخخخخخ

خندید گفت: عاشقتمممم!!!!

منم گفتم: منم خیلی دوستت دارم عبدالله!!!!!(البته مسلما اسم واقعیشو گفتم! اینو که متوجهید؟!!خخخخخخ)


پی نوشت: ملت نشنیده باشن این مکالمه ما رو؟!!

پی نوشت 2: اون پول اصلا برای کمک به یه مستحق کنار گذاشته شده بود ها! قرار نبود خرج زندگی بشه!


پرواز سپید
۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۹ ۹ نظر